درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان faghat azadi و آدرس rahi.shahi123.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 3241
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 105
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


*a girl*
welcome my friends




یکی از بزرگ ترین بناهای تاریخی شهر کیوتو،یک باغ ذن است.محوطه ای که از پانزده سنگ تشکیل شده است.

باغ اصلی شانزده سنگ داشت.بنا به داستان،همین که باغبان کارش را تمام کرد،از امپراطور خواست از باغ بازدید کند.

امپراطور گفت:"عالی است.زیباترین باغ ژاپن است.و این سنگ،زیباترین سنگ باغ است."

باغبان بی درنگ سنگی را که امپراطور پسندیده بود از باغ برداشت و بیرون انداخت.

بعد به امپراطور گفت:"حالا این باغ کامل و هماهنگ است.هیچ عنصری در آن متمایز از بقیه ی عناصرش نیست و هر کس آن را می بیند از هماهنگی کامل آن لذت می برد.

 

باید همچون زندگی تمامیت یک باغ را در نظر گرفت.

اگر شیفته ی یکی ار جزییات شویم تمام جرییات دیگر زشت به نظر می رسند.

 

 

پائولو کوئلیو

 

برگرفته از:http://mgfree.blogfa.com/



سه شنبه 24 / 11برچسب:, :: 6:17 PM ::  نويسنده : rahi

این متن نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
توصیه میشود حتما مطالعه شود!

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد.
در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد.
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای
پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))
جوان پاسخ داد: ((هیچ.))
رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.))
رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))
جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))
 

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))
جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))
رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.)

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.
همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد. این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند
شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان
تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: ((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟))
جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.))
رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))
رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))

جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.
رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.)) می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.
بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.
هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.
یک بچه، که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند،
((ذهنیت مقرری)) را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود
بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که
مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.
او غر خواهد زد و آکنده از تنفر می شود و برای بیشتر بدست آوردن می جنگند. اگر این جور والدین حامی هستیم،
آیا ما داریم واقعاً عشق را نشان می دهیم یا در عوض داریم بچه هایمان را خراب می کنیم؟
شما می توانید بگذارید بچه هایتان در خانه بزرگ زندگی کنند، غذای خوب بخورند، پیانو بیاموزند، تلویزیون صفحه بزرگ تماشا کنند. اما هنگامی که دارید چمن ها را می زنید، لطفاً اجازه دهید آن را تجربه
کنند. بعد از غذا، بگذارید بشقاب و کاسه های خود را همراه با خواهر و برادر هایشان بشویند.
برای این نیست که شما پول ندارید که مستخدم بگیرید، می خواهید که آنها درک کنند، مهم نیست که
والدین شان چقدر ثروتمند هستند، یک روزی موی سرشان به همان اندازه مادر شخص جوان سفید خواهد شد.
مهم ترین چیز اینست که بچه های شما یاد بگیرند که چطور از زحمات و تجربه سختی قدردانی کنند و یاد بگیرند که چطور برای انجام کارها با دیگران کار کنند.



25 / 9برچسب:داستان, :: 11:43 PM ::  نويسنده : rahi
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:

هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد

تخم مرغ :که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد

دانه های قهوه : در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است

حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟؟؟

مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل

بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم میشوید

هیچ وقت مثل هویج نباشید..!

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید...!


در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب (مشکلات) قهوه (اب)را تغییر نمیدهد. قهوه (انسان) آب (مشکلات)را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود...!

پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

...از طعم قهوه تان لذت ببرید...

 


30 / 7برچسب:, :: 7:48 PM ::  نويسنده : rahi



25 / 7برچسب:, :: 4:9 PM ::  نويسنده : rahi

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.

رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١
۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.

مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!


من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.


مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"


یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

من این روبان آبی را همراه با این روایت زیبا به شما دوستان و تمام کسانی که به نوعی روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با تشویق و ترغیب، و ایجاد روحیه ی مثبت که الهام گرفته از لطف، مهربانی و درک نیک اندیشانه ی آنها بوده و بزرگترین درس های زندگی را به من داده اند تقدیم می کنم. پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو انجام بدید. مسلما شما هم انسان تاثیرگذارى هستید ...


23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi
استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت . آن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟

شاگردان جواب دادند "50 گرم ، 100 گرم ، یا 150 گرم"

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟؟؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید : خوب اگر یک ساعت همینطور نگه دارم چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد میگیرد .

استاد : حق با توست . حال اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

شاگردی با جسارت گفت : دستتان بی حس میشود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید . و همه شاگردان خندیدند .

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه .

پس چه چیزی باعث درد و فشار روی عضلات میشود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آن ها گفت : لیوان را زمین بگذارید .

استاد : دقیقا مشکلات زندگی هم همین است . اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد ، ولی اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهید آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید . هر روز صبح سر حال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، بر آیید !

دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

زندگی همین است !



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi
سلام دوستای مهربونم .گاهی پیش میاد که آدما فقط بخاطره یه مشکل کوچیک از خیلی از کاراشون عقب میوفتن.مثل من

امیدوارم شما حتی یه مشکل خیلی خیلی کوچیک هم نداشته باشین.درسته که خیلی وقته نیومدم ولی این آپم تلافیه گذشته رو میکنه.امیدوارم خوشتون بیاد و نظر بدید....


دو قطره آب اگر در کناره هم باشند چه میکنند ؟!؟

آنها تصویر قطره دیگر را در خود دیده و به هم می پیوندند و یک قطره بزرگتر تشکیل میدهند.

اگر چند سنگ به هم نزدیک شوند چه میکنند ؟!؟

آنها هیچگاه با هم یکی نمی شوند.شاید سنگ دیگر را تا حدودی در خود ببینند!

هر چه سخت تر و قالبی تر باشید،فهم دیگران برایتان مشکلتر و در نتیجه احتمال بزرگتر شدنتان نیز کاهش میابد.

مهارت هایی که شما را در جهت آرامش،بزرگوارتر و اجتماعی تر شدن کمک خواهد کرد را به یاد داشته باشید.

نرمی،بخشش،مدارا و پشتکار

حال چه چیزی سخت تر و مقاوم تر است ؟ سنگ یا آب ؟

اگر سنگی از کوه سرازیر شود و به مانعی برخورد کند چه میکند ؟

1. اگر مانع کوچک باشد از آن عبور میکند.

2. اگر متوسط باشد آن را در هم میشکند.

3. اگر بزرگ تر باشد پشت آن می ایستد تا تقدیر بعدی چه باشد.

اما آب چه میکند ؟

1. ابتدا سعی میکند مانع را با خود همراه کند.

2. اگر نتوانست آنگاه بدون دردسر به دنبال فرار از کوچک ترین روزنه می گردد.

3. و اگر نتوانست صبر میکند تا به اندازه کافی قوی شود آنگاه یا از روی مانع عبور میکند و یا مانع را در هم میشکند.

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.

سنگ پشت اولین مانع جدی میایستد اما آب راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی باید معنای واقعی سر سختی و استواری و مصمم بودن را در دل نرمی و گذشت جست و جو کرد.

گاهی لازم است کوتاه بیایی،گاهی نگاهت را به سمت دیگری بدوز،صبور باید بود اما همیشه مصمم


دوستای خوبم اگه از اینجور مطالب خوشتون میاد تو قسمت نظرات بهم بگین .

منتظر نظراتتون هستم.



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi


وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.


قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که

در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کن
م.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی


گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi

خواهر کوچکم از من پرسید

پنج وارونه چه معنا دارد

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه

پنج وارونه به مینو میداد

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدمو با خود گفتم

بعد ها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان میفهمی

پنج وارونه چه معنا دارد


وکسی میگوید سر خود بالا کن ،به بلندا بنگر ،به بلندای عظیم ،به افق های پر از نور امید و خودت خواهی دید و خودت خواهی یافت خانه دوست کجاست ...

خانه ی دوست در آن عرش خداست ،خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست و فقط دوست ،خداست ....


فرقی نمیکند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بی کران ....

زلال که باشی آسمان در توست ...



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند...

ستایش کردم ، گفتند خرافات است...

عاشق شدم ، گفتند دروغ است...

گریستم ، گفتند بهانه است....

خندیدم ، گفتند دیوانه است...

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .

این مطلب زیبا از دکتر شریعتی رو یکی از بهترین دوستام به نام ... واسم گذاشته .ازت ممنونم دوست خوبم ...



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi
سلام به همه عزیزان .من اومدم تا دوباره آپ کنم .امیدوارم از مطلبی که میذارم خوشتون بیاد و دوست دارم که نظرتونو راجع بهش بهم بگین .باشه ؟؟

گاه انسان باید در سختی باشد تا به دیگری دست یاری دهد .

گاه انسان باید با بخت بد رو به رو شود تا هدفش را بهتر بشناسد .

گاه به طوفان نیاز است تا او قدر آرامش را بداند .

گاه باید به او آسیب رسد تا با احساس تر شود .

گاه باید در شک و تردید باشد تا به دیگران اطمینان کند .

گاه باید در گوشه ای تنها بماند تا واقیعت وجود خود را بشناسد .

گاه باید از شیفتگی رها شود تا به آگاهی برسد .

گاه باید کاملا بی احساس باشد تا تواند همه چیز را حس کند .

گاه باید در اوج شور و احساس بود تا به قلب او راه یافت تا او به روی عشق در بگشاید .

چه بسیار از اینها که پشت سر گذاشته ایم .

و میدانیم نه تنها آماده عاشق و معشوقه  شدن هستیم !

بلکه الان دیگر خودمان عاشق و معشوقه دیگری شده ایم و این است  زندگی  ما  انسان ها  ....




23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi

سلام دوستانه خوب و مهربونم .بابت اینکه دیر به دیر وب رو آپ میکنم شرمندم آخه من سرم خیلی شلوغه و امتحاناتم بهم اجازه کار دیگه ای نمیده .مطمئنم شما خیلی خوب درک میکنین .

نمیدونم چرا تمرکزی واسه درس خوندن ندارم .اگر کسی میتونه بهم کمک کنه تو قسمت نظرات بهم بگه .این موضوع داره کلافم میکنه .

راستی تا یادم نرفته از همه دوستان که نظر گذاشتن واقعا تشکر میکنم و با کمیه وقت تموم سعیمو میکنم که به وب زیبای اونها هم سری بزنم .

من باید برم آخه ساعت 10:30 امتحان دارم .پس تا بعد و پست بعدی بابای ....................



23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi

سودای دلم قسمت هر بی سرو پا نیست

خوش باش که یک لحظه دلم از تو جدا نیست



دل بستن مثل پرت کردن یه سنگ تو دریاست اما دل کندن مثل پیدا کردن همون سنگه ..........



عشق مثل شاپرک میمونه ،اگه ولش کنی میره و اگه محکم بگیریش میمیره ...



پروانه احساسم در دامی اسیر است ،که نه میتواند پرواز کند و نه بمیرد ...



فاصله عشق های معمولی را از بین میبرد و عشق های بزرگ و جاودانه را شدت میبخشد ،مانند باد که شمع را خاموش میکند ولی آتش را شعله ور میسازد ...



لحظه ها خاطره اند ...زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست .....



ای که مدت هاست با من نیستی ...

من همانم که باهام می زیستی ...

رنج هایم را شنیدی باز هم ...

عاقبت گفتی غریبه کیستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



من در این کلبه خوشم ...تو در آن اوج که هستی خوش باش...من به عشق تو خوشم ....تو به عشق هر که هستی خوش باش .........









23 / 7برچسب:, :: 5:32 PM ::  نويسنده : rahi

صفحه قبل 1 صفحه بعد